فیلسوفی که دلش برای گنجشک‌های زخمی می‌تپید

فیلسوفی که دلش برای گنجشک‌های زخمی می‌تپید

به گزارش شهریار و به نقل از فارس، چه کسی گفته انسان‌ها فقط یک بار زندگی می‌کنند، آن هم در یک عمر محدود؟ چه کسی گفته کوله‌بارت را که از این دنیا جمع کردی و رفتی، تمام می‌شوی؛ خودت، حرفهایت، کارهایت و خاطراتت؟... زیر این گنبد دوار، قصه انسان‌ها هرگز به سر نمی‌رسد بلکه آدم‌ها بارها و بارها تکرار می‌شوند و انگار هر بار از نو زاده می‌شوند؛ با تمام آنچه از خود برجای گذاشته‌اند.

باور نداری؟ کافی است سراغی بگیری از تفسیر شریف «المیزان». دل که بدهی، حس می‌کنی خط به خط نورانی‌اش، با تو حرف می‌زند. خوب که گوش کنی، انگار زمزمه ذکر و دعای صاحب بی‌ادعای این اثر بی‌نظیر را می‌شنوی. انگار غم و شادیِ مفسر فداکاری را که طی ۲۰ سال به قیمت چشم‌پوشی از تمام لذت‌های زندگی، این کتاب گرانسنگ را برای دنیای اسلام خلق کرده و به یادگار گذاشته، روی قلبت احساس می‌کنی. و انگار سهیم می‌شوی در شعف او از کشف اسرار ناشناخته کتاب جادوانه خدا. و همه اینها در حالی است که از پایان نگارش تفسیر المیزان، ۵۳ سال و از کوچ نویسنده گرانمایه‌اش، بیش از ۴ دهه می‌گذرد..

در چهل و سومین سالگرد ارتحال مفسر برجسته قرآن، علامه «سید محمدحسین طباطبایی»، با ما در مرور خرده‌روایت‌های ناشنیده و کمتر شنیده‌شده از سبک زندگی شخصی، اجتماعی و سیاسی ایشان همراه باشید.

بچه، عزیزه اما تربیتش، عزیزتر

«در تربیت ما بچه‌ها، مادر و پدرم، مکمل همدیگر بودند؛ خانم جون، مظهر جدیت و اقتدار بودند و حاج آقا، مظهر لطافت و محبت. تمام وقت حاج آقا صرف حوزه و طلبه‌ها و مطالعه و نگارش تفسیر می‌شد و تمام امور زندگی ازجمله تربیت بچه‌ها بر عهده مادرم بود. خانم جون با اینکه عاشق بچه‌هایشان بودند اما در آموزش آداب زندگی به آنها، هیچ تعارف و مماشاتی نداشتند. همیشه می‌گفتند: «بچه، عزیزه اما تربیتش، عزیزتر.»

هرچه مادرم می‌گفتند، همان بود چون هیچ‌وقت حاج آقا روی حرف ایشان حرف نمی‌زدند. با این حال، در سیستم تربیتی جدی خانم جون، دل ما همیشه به ارفاق‌های محبت‌آمیز حاج آقا خوش بود. مثلا در خانه ما، جریان زندگی از نماز صبح شروع می‌شد. از وقتی ما به سن تکلیف می‌رسیدیم و همراه بزرگترها برای نماز صبح بیدار می‌شدیم، سحرخیزی را هم یاد می‌گرفتیم. صدای مادرم مدام در گوشمان زنگ می‌خورد که: خواب بعد از نماز صبح، معنی نداره. خب، برای بچه کوچولوهایی به سن ما، دل کندن از خواب شیرین دم صبح، سخت بود اما با محبت حاج آقا، بیدار شدن برای نماز صبح و ماجراهای بعد از آن آسان‌تر می‌شد.

چند سال قبل که همراه دختر و دامادم به کربلا رفته بودیم، یک آقای دکتر اصفهانی هم در کاروان ما بود. وقتی مرا به ایشان معرفی کردند، گفت: «حاج خانم! یک سئوال از شما دارم. شنیدم علامه طباطبایی وقتی که می‌خواستن بچه‌ها رو برای نماز صبح بیدار کنن، خیلی با لطافت این کار رو انجام می‌دادن و بچه‌ها رو با ناز و نوازش بیدار می‌کردن. واقعا اینجوری بوده؟»

در جواب آقای دکتر، سکوت کردم. خجالت کشیدم که بگویم بالاتر از این بود؛ حاج آقا ما را می‌بوسیدند و برای نماز بیدار می‌کردند. گفتم: والا چه عرض کنم؟ آخه در رفتار حاج آقا با ما بچه‌ها، چیزی به جز ناز و نوازش نبود. ما هیچ وقت اخم و بداخلاقی از ایشان ندیدیم. هیچ‌وقت یاد ندارم حاج آقا عصبانی شده باشن یا حرف نامربوطی زده باشن. هرچه بود، فقط محبت و لطافت بود.»

حکایت چادر کُدَری و مناعت طبع دختر علامه

انگار نه انگار بیش از ۷۰ سال از آن سال‌ها می‌گذرد. برای حاجیه خانم نجم‌السادات طباطبایی، انگار همین دیروز بود که او و خواهر و برادرهایش زیر سایه پدر و سر کلاس درس مادر، الفبای مردمداری، قناعت و عزت را یاد می‌گرفتند: «هم حاج آقا هم خانم جون، کلی ملک و باغ و زمین پدری در تبریز داشتند اما از وقتی حاج آقا تصمیم گرفتند برای تکمیل تحصیلات نیمه‌تمام‌شان در نجف به حوزه علمیه قم بروند، همه آن اموال و دارایی‌ها را گذاشتند و با دست خالی به قم رفتند. از آن موقع، یک دوره بسیار سخت برای ما شروع شد که در آن، بعضی روزها سر سفره صبحانه جز نان خالی، چیزی برای خوردن نداشتیم.

در آن میان، هیچ‌وقت هیچ‌کدام از ما از آن تنگدستی و مضیقه، گله و شکایت نمی‌کردیم چون از مادرمان یاد گرفته بودیم زندگی، بالا و پایین دارد. خانم جون همیشه زیر گوشمان می‌خواندند: هیچ‌کس تضمین نکرده تو تا آخر عمر همیشه داشته باشی که بخوری. باید آمادگی روزهای نداری رو هم داشته باشی.

با همین آموزش‌ها بود که هیچ‌وقت حسرت زندگی کسی را نخوردیم. آن موقع، فامیل و آشنا با ماشین‌های شیک و لباس‌های آنچنانی از تبریز می‌آمدند به ما سر می‌زدند اما انگار اصلا اینهمه تفاوت به چشم ما نمی‌آمد. یک‌بار که خانواده عمویم آمده بودند قم خانه‌مان، دیدم دخترعمویم یک چادر قشنگ سر کرده. آن موقع، پارچه کُدَری تازه مد شده بود و گران‌قیمت هم بود. چشمم که به چادر کدری او افتاد، با خودم گفتم: چقدر لَخت و قشنگه! ما چادر چیت سر می‌کردیم که خب، ساده و ارزان بود. با اینکه خیلی از چادرش خوشم آمد ولی اصلا به این فکر نکردم یا حسودی‌ام نشد که چرا من چادر کُدَری ندارم. یا نق نزدم که باید برای من هم از این پارچه چادری بخرید. هیچ‌وقت اینجوری نبودیم...»

فرزندان علامه، برای رسیدن به این مناعت طبع، یک معلم بزرگ دیگر هم داشتند: «وقتی تبریز بودیم، حاج آقا و عمویم، زمین‌ها و باغ‌های پدری‌شان در روستای شادآباد را اجاره داده بودند. برادرم می‌گفت: حاج آقا مقدار زیادی کاغذ مربوط به قراردادهای این اجاره‌ها رو پیش خودشون نگه می‌داشتن. اما هرچه دقت می‌کردم، برای وصول این اجاره‌ها اقدامی نمی‌کردن. بالاخره یک روز گفتم: حاج آقا چرا سراغ اینها نمی‌رید که اجاره‌ها رو بگیرید؟ حاج آقا در جوابم گفتن: اگه پول داشتن، خودشون میومدن می‌دادن... حاج آقا خیلی از اون اجاره‌ها رو می‌بخشیدن.»

فیلسوفی که دل‌نگران گنجشک‌های زخمی بود...

اما آن مرد بزرگ که آوازه علم و احاطه‌اش بر علوم قرآنی و فلسفه و حکمت همه‌جا پیچیده بود و از طلبه‌ها و بزرگان حوزه تا دانشجویان و اساتید برجسته دانشگاه عطش داشتند برای بهره بردن از دریای دانشش، فقط نسبت به انسان‌ها محبت و دل‌رحمی نداشت بلکه دلش برای تمام مخلوقات خدا می‌تپید. دفتر خاطرات دختر علامه طباطبایی پر است از قصه‌های شنیدنی از دلسوزی‌های آن مفسر و فیلسوف بزرگ نسبت به مخلوقات زبان‌بسته‌ای که سر راهش قرار می‌گرفتند: «مادر و پدرم به شکل عجیبی نسبت به مخلوقات بی‌زبان خدا ازجمله گل‌ها و حیوانات، دل‌رحم بودند و سرشان درد می‌کرد برای مراقبت و تیمار آنها.

حاج آقا به معنای حقیقی، آزارشان به مورچه هم نمی‌رسید. دوران کودکی تابستان‌ها وقتی می‌خواستیم بخوابیم، همیشه مگس‌ها بالای سرمان ویز ویز می‌کردند. تا جایی که می‌شد، با تکان دادن چادر، مگس‌ها را بیرون می‌کردیم اما همیشه یکی دوتایشان باقی می‌ماندند و نمی‌گذاشتند آرامش داشته باشیم. حاج آقا این مگس‌ها را با دستشان می‌گرفتند. بعد، در اتاق را باز می‌کردند و آنها را رها می‌کردند. یعنی حتی راضی به کشتن مگس‌های مزاحم هم نمی‌شدند. می‌گفتند این حیوان هم جان دارد و جان برای او هم، عزیز است.

کاش ماجرا به مورچه و مگس، ختم می‌شد. ما که بچه بودیم، هر چند وقت یک‌بار خانه‌مان می‌شد بیمارستان گنجشک‌ها و گربه‌ها! انگار همین دیروز بود. گهگاه که حاج آقا از کلاس درس‌شان برمی‌گشتند، یک جوجه گنجشک زخمی از جیب قبایشان درمی‌آوردند و تحویل مادرم می‌دادند! همه‌چیز زیر سر پسربچه‌های بازیگوش بود. یکی از شیطنت‌ها و تفریحات آنها این بود که گنجشک‌ها را از لانه‌شان برمی‌داشتند، نخ به پای آنها می‌بستند و تا گنجشک بیچاره می‌خواست بپرد، نخ را می‌کشیدند و حیوان زبان‌بسته، زمین می‌خورد و آنها غش‌غش می‌خندیدند! کار بدتر آن بچه‌ها این بود که برای اینکه گنجشک شکارشده نتواند بپرد و از دستشان دربرود، همان اول، پرهایش را قیچی می‌کردند!

حاج آقا که در مسیر حوزه به خانه، صحنه آزار رساندن بچه‌ها به گنجشک‌ها را می‌دیدند، طاقت نمی‌آوردند. یک قرون می‌دادند و آن گنجشک را از آنها می‌خریدند. بعد، گنجشک زخمی را به خانه می‌آوردند و به مادرم می‌دادند. خانم جون هم انگار با یک پدیده عادی مواجه شده باشند، با روی باز، گنجشک مجروح را تحویل می‌گرفتند و روزها برای پرستاری‌اش وقت می‌گذاشتند.

قسمت غم‌انگیز داستان، آنجا بود که چون بچه‌ها پرهای گنجشک را قیچی کرده بودند، دیگر آن پرها، رشد نمی‌کرد. باید آن پرهای قیچی‌شده، کنده می‌شد تا از جای آنها، پر جدید دربیاید. القصه، خانم جون با اینکه دلشان ریش می‌شد، اما با حوصله می‌نشستند و یکی‌یکی آن پرها را می‌کندند! بعد هم، برای تغذیه گنجشگ وقت می‌گذاشتند، با قطره‌چکان در گلویش آب می‌ریختند و مراقبت می‌کردند تا پرهای جدیدش دربیاید. بعد هم، پرش می‌دادند...

تا بچه‌گربه را نجات ندهید، خلق حاج آقا باز نمی‌شود...

این روحیه دل‌رحمی تا پایان عمر با حاج آقا بود و ذره‌ای از حساسیت‌شان نسبت به گیاهان و درختان و حیوانات بی‌پناه، کم نشد. سال‌ها بعد که مادرم از دنیا رفته بودند و حاج آقا ازدواج مجدد کرده بودند، یک روز برای احوالپرسی رفتم خانه‌شان. دقت که کردم، دیدم خلق ایشان و خانم‌شان، تنگ است. یواشکی به همسرشان گفتم: چی شده منصوره خانم؟ گفت: «هیچی. حاج آقا از دیشب تا صبح، راه رفته»... ماجرا این بود که خانه حاج آقا یک حیاط خلوت داشت که پنجره اتاق‌ها به آن باز می‌شد. در وسط آن حیاط خلوت، یک چاه کوچک قرار داشت برای اینکه آب باران و شست‌وشو وارد آن شود. از قضا آن شب فراموش کرده بودند درِ آن چاه را بپوشانند و یک بچه‌گربه ناغافل در آن افتاده بود.

منصوره خانم می‌گفت: «از شب تا صبح، صدای میو میوی این بچه‌گربه، ما رو بیچاره کرد. حاج آقا هم به خاطرش یک لحظه آروم نگرفتن.» گفتم: اینکه کاری نداره. یک بنا بیارید... منصوره خانم گفت: «آخه به خاطر یک بچه‌گربه؟ می‌دونی چقدر خرجش می‌شه؟» با خنده گفتم: برای اینکه خلق حاج آقا باز بشه، می‌ارزه هرچقدر هزینه کنید. عاقبت هم مجبور شدند یک کارگر آوردند، کف حیاط خلوت را با کلنگ و تیشه شکافت و هرطور بود بچه‌گربه را از چاه درآورد. دست آخر هم، بچه‌گربه را آورد و به حاج آقا نشان داد تا خیالشان راحت شد.»

وقتی علامه، جایزه آدمکش‌ها را رد کرد

عالم برجسته‌ای که تحمل دیدن رنج گل‌ها و حیوانات را نداشت، معلوم بود که از شنیدن اخباری که از زندان‌های مخوف ساواک می‌رسید، برآشفته می‌شود و آرام و قرار از کف می‌دهد. ازآنجاکه نجم‌السادات طباطبایی، دختر علامه، همسر شهید آیت‌الله «علی قدوسی» (یکی از شخصیت‌های مهم دوران مبارزات انقلاب) بود، خانواده علامه طباطبایی از نزدیک با درد و رنج ناشی از دستگیری و زندان‌های مکرر و طولانی، آشنا بودند.

روایت حاجیه خانم طباطبایی از نگاه علامه نسبت به این اتفاقات در رژیم پهلوی، خواندنی است: «قبل از پیروزی انقلاب، یک روز که رفته بودم به حاج آقا سر بزنم، دیدم خیلی ناراحت و پکر هستن. گفتم: چی شده؟ گفتن: خیلی تعجب می‌کنم. شنیدم شاه وقتی می‌خواد حکم قتل مخالفانش رو امضا کنه، حالت خوشحالی و فرح بهش دست می‌ده! برای من عجیبه. چرا خوشحالی!؟ چرا آدم باید از کشته شدن یک نفر دیگه، شادمان بشه و حالت فرح و سرور پیدا کنه؟ انسان ذاتش باید مشکل داشته باشه که از آدمکشی خوشحال بشه...

بسیاری از شاگردان حاج آقا مثل آقای مطهری، آقای بهشتی، آقای ربانی، آقای مصباح و آقای قدوسی، آن روزها علیه حکومت محمدرضا پهلوی مبارزه می‌کردند. حاج آقا هم هیچ‌وقت آنها را از این کارها منع نمی‌کردند. کسانی که حاج آقا را می‌شناختند، می‌دانستند که ایشان با رژیم پهلوی، موافق نیستند. شاهدش هم این بود که وقتی خبردار شدند شاه قصد دارد به ایشان دکترای افتخاری بدهد، حاضر نشدند آن جایزه را قبول کنند.»

روزی که صاحب تفسیر «المیزان»، حامی بچه‌های فلسطین شد

بعضی معتقدند علامه سید محمدحسین طباطبایی که تمام زندگی خود را وقف تفسیر قرآن کرد و در شاخه‌های دیگر علم ازجمله عرفان و فلسفه هم از سرآمدان روزگار بود، تا پایان عمر شریفش هیچ‌وقت به مرزهای عالم سیاست نزدیک نشد. واقعیت اما این است که علامه طباطبایی، خیلی قبل‌تر از آنکه معترضِ خشونت و قساوتِ حکومت پهلوی در سرکوب مخالفانش شود، نام خود را با یک موضع‌گیری سیاسی بین‌المللی، جاودانه کرده بود.

ماجرا به سال ۱۳۴۹ برمی‌گردد؛ به روزهایی که مفسر بزرگ قرآن، نه با سخنرانی و صدور پیام بلکه به صورت عملی وارد میدان کمک‌رسانی به ملت مظلوم فلسطین شده بود. ۱۶ اردیبهشت ۱۳۴۹ بود که ساواک طی گزارشی، از افتتاح چند حساب برای کمک به آوارگان فلسطینی خبر داد و درخواست کرد صاحبان آن حساب‌ها «به طور غیرمحسوس» شناسایی شوند

*(اسناد محرمانه ساواک درباره فعالیت علامه طباطبایی و ۲ عالم حوزه در زمینه جمع آوری کمک برای مردم فلسطین)

شاخک‌های ساواک بعد از یکی از جلسات سخنرانی شهید مطهری حساس شده بود؛ سخنرانی مهمی که در یکی از سندهای ساواک، به این شرح ثبت شده: «آیت‌الله مرتضی مطهری پس از یکی از سخنرانی‌های خود به تاریخ ۷ اردیبهشت ۱۳۴۹ در حسینیه ارشاد، در تشویق مردم به کمک به آوارگان فلسطینی گفت: آقای علامه طباطبایی برای آوارگان فلسطین حسابی در بانک ملی شعبه مرکزی به شماره ۷۷۳۸۸ و در بانک صادرات شعبه بازار به شماره ۹۵۹۵ باز نموده‌اند. شما اگر هر نفر یک تومان هم بپردازید، مبلغ قابل ملاحظه‌ای می‌شود. هرچند [اگر] تمام پول مسلمانان را جمع کنند، به اندازه دو نفر یهودی دزد که پول‌های دنیا را می‌دزدند نیست لیکن مسلمانی خود را نشان داده‌اید...»

*(گوشه ای از تصاویر مربوط به آغاز اشغالگری رژیم صهیونیستی و شروع مصائب مردم فلسطین در سال ۱۹۴۸)

کمک‌هایی که کنار خانه خدا به دست فلسطینی‌ها رسید

همه‌چیز از وقتی شروع شد که در میان انتشار اخبار تجاوز و کشتار رژیم غاصب اسرائیل که آن روزها دو دهه از عمر نامشروعش می‌گذشت، و در میان قصه پرغصه آوارگی و شهادت زنان و مردان و کودکان بی‌پناه فلسطینی، علامه طباطبایی به‌اتفاق آیت‌الله مرتضی مطهری و آیت‌الله سید ابوالفضل موسوی زنجانی، تصمیم به جمع‌آوری کمک‌های نقدی برای آوارگان فلسطینی گرفتند.

*(یکی از اعلامیه های مرتبط با جمع آوری کمک برای مردم فلسطین توسط علامه طباطبایی و ۲ عالم دیگر)

بعد از آن بود که اعلامیه‌های متعددی برای اطلاع‌رسانی درباره حرکت این سه شخصیت حوزوی در حمایت از فلسطین، در بازار، مساجد، هیات‌ها و دانشگاه‌ها توزیع شد. همین اعلامیه‌ها هم باعث شد سر و کار این علمای دغدغه‌مند به ساواک بیفتد. در ادامه، حکومت پهلوی که یکی از حامیان رژیم صهیونیستی بود، از هر راهی که می‌توانست، تلاش کرد از رسیدن مبالغ جمع‌آوری شده توسط این گروه سه نفره به مردم فلسطین جلوگیری کند.

در سند خیلی محرمانه شماره ۱ تاریخ ۱۵ دی سال ۱۳۴۹ ساواک درباره سرانجام آن پول‌ها اینطور آمده: «چندین بار با شیخ مطهری تماس گرفته و به وی توصیه شد اصلح است وجوه مذکور در ایران صرف امور خیریه مانند تاسیس مدرسه، مسجد یا موسسات خیریه شود یا در اختیار جمعیت شیر و خورشید سرخ قرار گیرد تا از این طریق در امور عام المنفعه خرج شود. [اما] نامبرده اظهار داشته وظیفه شرعی آنان حکم می‌کند وجوهی که از طرف مردم به‌عنوان امانت در حساب‌های آنها واریز شده، به فلسطین فرستاده شود و چنانچه در جایی غیر از محل موردنظر مردم صرف شود، متهم به خیانت در امانت خواهند شد. لذا از اجرای خواسته ساواک، معذور است.»

*(احضار ۳ عالم حوزوی به ساواک به دلیل جمع آوری کمک برای فلسطین)

در سند خیلی محرمانه شماره ۲ در همان تاریخ هم نوشته شده: «چون مشارالیه (شیخ مطهری) در دفعات قبل با جسارت تمام از انجام دستور سرپیچی می‌کرد، لذا در آخرین بار شدیدا به وی اخطار شد چنانچه این وجوه به خارج از کشور فرستاده شود، به اتهام خیانت به مملکت تحت پیگرد قرار خواهد گرفت. لذا قول داد از ارسال پول مذکور به‌عنوان آوارگان فلسطین خودداری نماید»...

گرچه شهید مطهری در ظاهر، تسلیم شد و تعهد داد از ارسال آن مبالغ به خارج از کشور خودداری کند اما نیروهای مذهبی و انقلابی دغدغه‌مندی که با آنها همکاری می‌کردند، دست از تلاش برنداشتند و از شیوه‌های دیگر برای رسیدن به هدفشان استفاده کردند. گفته می‌شود در نهایت، مبالغ جمع آوری‌شده، توسط شهید محلاتی به مکه برده شده و از آنجا به فلسطینیان تحویل داده شد.

نگارنده: مریم شریفی

لینک اصل خبر در سایت شهرداری تبریز

    منبع خبر

    شهرداری تبریز

    شهرداری تبریز

    شهرداری تبریز یک شهرداری در شهر تبریز می باشد

      نظرات