شهریار تبریز به نقل از فارس : همه چیز برمیگردد به روزی که تلفنم زنگ خورده و به عنوان خبرنگار دعوت میشوم به دیدار مردم آذربایجانشرقی با رهبر معظم انقلاب. میدانم که یکی دو روز مشرف به ۲۹ بهمن، یک مشکل و گرفتاری داشته و به هیچ وجه امکان سفر ندارم. تمام زورم را برای حل موضوع میزنم اما شدنی نیست.
برای اینکه فرصت دیدار و روایتنویسی از بین نرفته و نصیب خبرنگار دیگری شود، با هزاران هزار اندوه، فراهم نشدن امکان سفر را به فرد پشت تلفن اطلاع می.دهم.
روزها گذشته و میرسم به روز ۲۷ بهمن و دو روز مانده به دیدار. گرفتاری و مشکلی که برای سفر دارم، بهطور غیرمنتظرانه حل شده و حالا نوبت من است که دربهدر دنبال کارت ورود به دیدار باشم. به همان فردی که قبلا با من تماس گرفته بود، زنگ زدم و او هم با جواب منفی مایوسم میسازد. میگوید که کارتهای دعوت در عرض چند دقیقه به اتمام رسیدهاند.
گوشی به دست گرفته و با هر کسی که می شناسم، تماس می گیرم. از نهادهای مردمی تا سازمان های دولتی. یکی می گوید که برای کارت های دعوت، صف انتظار شش ماهه وجود داشته و آن دیگری از اینکه کاری از دستش برایم برنمی آید، ابراز شرمندگی می کند. دیگر از تماس چهارم و پنجم به بعد، جواب ها کاملا تکراری می شود.
خاطرهها آرزو شدند
کارت دعوتی که تا چند روز قبل به راحتی میتوانست در دستم باشد، حالا رویایی دست نیافتنی شده است، برایم. البته بد هم نیست؛ گاهی آدم برای رسیدن به برخی چیزهای ارزشمند، لازم است که سختی بکشد. معتقدم که « گاه هرچه سختتر، شیرینتر»! گاه چیزی که سخت به دست آمده باشد، لذت بیشتری برای فرد دارد.
تلاشهایم ادامه دارد. درست در اوج ناامیدی و در تماسی که با نفر صدم یا شاید هم صدویکم میگیرم، فرد پشت تلفن لبخند معناداری میزند و این یعنی اینکه بلاخره کارت دعوت دیدار مهیا میشود.
حالا ۲۸ بهمن و ساعت ۱۹ عصر است. در خیابان امامیه تبریز، سوار اتوبوسهای دیدار رهبری شده و به انتظار نشستهام. دختران نوجوانی یکی یکی سوار اتوبوس میشوند. گویی اعضای گروه سرود مدرسه صدرا هستند؛ یک گروه ۱۵ نفره شاید. از همان لحظات اولیه چنان ذوق و شوقی دارند که من را بیشتر به وجد میآورند.
اتوبوس راه افتاده و تمرین سرود اعضای گروه نیز همزمان آغاز میشود. یکبار، دو بار، شاید دهها بار سرودشان را تکرار میکنند و البته، هر بار با ذوق و شوق بیشتری نسبت به دفعه قبل! دیگر کمکم سرود را ازبر میشوم. میتوانم به صراحت اعلام آمادگی کنم که روی من نیز حساب باز کرده و از همین حالا، من را جزو عضو افتخاری گروهشان بدانند!
پس از ۱۵ سال
صبح دوشنبه ۲۹ بهمن به محل قرار می رسیم. دخترها در اتوبوس مشغول با یکدیگر هستند که چه شعاری کف دستشان بنویسند. بلاخره بر روی نوشتن شعارهای مختلف توافق می کنند با هم. یکی می نویسد «لبیک یا خامنهای» و آن دیگری «جانم فدای رهبر». فکر کنم به اندازه هر ۱۵ نفر، شعارهای متفاوت در بساط داشته باشند.
۹ ساعت نشستن در اتوبوس برای طی مسیر ۶۳۰ کیلومتری تبریز به تهران، آنچنان کار سادهای هم نیست؛ اما خب «گاه هر چه سختتر، شیرینتر»!
از اتوبوس پیاده شده و به خیل جمعیت می پیوندیم. کوچه پس کوچه ها را یکی پس از دیگری طی کرده و وارد صفی طویل میشویم. در این لحظات باقی مانده تا دیدار، همه سرشار از ذوق و شوق هستند. یکی از اینکه دو سه شبی است از شوق خوابش نگرفته، می گوید و آن دیگری از اتفاقی که مثل خواب میماند برایش.
پیرزنی که سن و سالش به ۸۰ یا ۸۵ سال میخورد، نظر من را به خود جلب میکند. خادمین حسینیه امام خمینی (ره)، هوای پیرزن را داشته و از معطل شدن او در صف جلوگیری می کنند. پیرزن آنقدر برای دیدار عجله دارد که همچون جوانی ۲۰، ۲۵ ساله گام برمی دارد و یا شاید بهتر است بگویم میدود تا زودتر برسد به محل قرار.
سرعتم را زیاد میکنم تا شاید به او برسم. حاج خانم چندمین بار است که به دیدار می آیید؟ «بار دوم است. یک بار هم ۱۵ سال پیش آمده بودم.»
میپرسم که در این سرمای هوا و با این مسافت راه، آمدن سخت نیست برایتان؟ برایم توضیح می دهد که او و همنسلهایش روزهای سختتر از این گذرانده اند به پای انقلاب. همچنانچه سرعتش را بیشتر می کند، می گوید که دوست دارد در صف های ابتدایی نشسته و آقا را از نزدیک ببیند.
حافظه جان مدد بده
خیلیها هم دیدار اولی هستند. صفهای طولانی برایشان مثل کابوس می ماند. دوست دارند هر چه سریعتر وارد محل قرار شوند. یکی از دختران جوان از بقیه می پرسد که می توانیم کارتهای دعوت را تحویل ندهیم؟ دوست دارم یادگاری نگه دارم آن را! این دیدار آنقدر برایش ارزش دارد که حتی کارت دعوت آن نیز دوستداشتنی جلوه می کند در نظرش.
بالاخره از پس صفهای طولانی عبور کرده و داخل میشویم. قسمت سخت و احتمالا شیرین ماجرا آنجاست که طبیعتا نامم به عنوان خبرنگار درج نشده و این یعنی اینکه اجازه بردن خودکار و کاغذ به داخل را ندارم. همه آنان که کمی اهل قلم و نوشتن هستند، خوب میدانند که قلم و کاغذ یکی از ابزار واجب و البته غیرقابل اغماض برای کارشان است.
کارم سختتر میشود. وقت آن است که متوسل به حافظهام شوم که فقط همین امروز را با من راه بیاید و بتوانم همه صحنههای عاشقانه دیدار را ضبط کنم در داخلش.
کمکم به صدای همخوانیها، شعارها و لبیکها نزدیکتر شدهایم. از حجم صدا می توان انبوه جمعیت داخل را حدس زد. جمعیت به حدی بالا است که گروههایی که دیر رسیدهاند را به سمت طبقه بالا راهنمایی می کنند و این میشود، یکی از بزرگترین اتفاقات غیرمنتظره دیدار برایم.
هر چه به ذهنم فشار میآورم، یادم نمیآید در خصوص موقعیتهای غیرمنتظره و میزان شیرینی آن، ایدهای داشته باشم!
اویسهای طبقه بالا
رفتن به طبقه بالا یعنی از دست دادن حجم عظیمی از وقایع دیدار که می توانست سوژه مهمی باشد برایم. فضای حاکم بین دو طبقه به اندازه زمین و زمان تفاوت دارد. اگر کسی بخواهد حجم اشتیاق مردم به دیدن آقا را در این دیدارها ببیند، کافی است یک سر به طبقه بالا بزند.
نوجوانان و کودکان یه گوشه نشستهاند و به پهنای صورت گریه می کنند. چرا؟ چون پایین ودر صحن اصلی حسینیه، جا برای نشستن نبوده و فرصت دیدن آقا را از دست داده اند. جوانترها نیز یک گوشه زانوی غم بغل کردهاند. مسنترها هم البته کم از این دو گروه ندارند.
صحنه عجیبی است برایم. اصلا همین طبقه بالا برای روایت یک دیدار خیلی هم جای خوبیاست. قرار نیست که خبرنگارجماعت همیشه آن پایین و جلوجلوها دنبال سوژهاش بگردد؛ یک نفر هم باید باشد که از طبقه بالاییهای دلشکسته بگوید.
دخترکی ۹ شایدم ۱۰ ساله گوشهای نشسته و اشکها همینطور روان از چشمانش جاری میشود. یک روسری صورتی زیبا به سر داشته و روی چادر هم یک چفیه انداخته است. کنارش مینشینم. میپرسم دختر خوب چرا گریه می کنی؟ از آن سوالاتی است که جوابش به واقع از خود سوال واضحتر مینماید. کوچکترین توجهی به سوال غیراساسی که از او داشتهام نمی کند و ترجیح می دهد همچنان با اشکهایش خلوت کند. شروع می کنم به آسمان ریسمان بافتن و دلداری دادن به کودکی که تنها خواسته کنونیاش دیدار رهبری از نزدیک است.
«باور کن همینجا خیلی هم خوب است. پایین جا تنگ است؛ اگر آنجا مینشستی اذیت میشدی.» اینها را میگویم و اشکهای زهرا سرعت بیشتری می گیرد و خب تنها نتیجهگیری منطقی که می توانم داشته باشم، این است که استعداد خوبی در آرامکردن دخترک دلتنگ ندارم.
اشکها فرق دارند
مادر که دیگر تاب گریه های دخترش را ندارد، دست دخترک را گرفته و با خواهش و تمناکردن از این و آن، او را به قسمت جلو و مشرف به صحن حسینیه میبرد. حالا یک نفر را نیاز دارم که به خود من هم دلداری دهد.
جمعیت پایین یکسره در حال شعار دادن هستند اما این بالا، دختران نوجوانی که دانش آموز بوده و روسری های یکدست هم به سر کردهاند، گوشه ای دور هم نشسته و اشک میریزند. نزدیک میشوم. تجربه ناموفق در دلداری دختر کوچک، به سکوت وادارم می کند.
یکی از دختران نوجوان دم گرفته و بقیه با دم او اشک می ریزند. «این همه منتظر ماندیم، این همه راه آمدیم، این همه شوق داشتیم، حالا نباید حتی برای دقیقهای، آقاجانمان را ببینیم؟» هق هق گریه ها بلند میشود.
صدای جمعیت حاضر در صحن حسینیه برای ثانیه ای کوتاه قطع و سپس فریادها و شعارهای «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» از دل جمعیت برمی آید. همه این نشانهها، نشان از ورود حضرت آقا به جمع تبریزیهای مشتاق دارد.
حالا جمعیت پایین، اشک است و اشتیاق و جمعیت بالا، اشک است و حسرت! ولی خب همیشه ثانیههای آخر دری باز میشود بر روی انسان. خبر می رسد که به دلیل فشار جمعیت صحن حسینیه به سمت جلو، در ردیف های عقب سالن، جا باز شده برای بانوان. رسیدن این خبر همان و دویدنها همان!
یک نظر ببینمت
در کسری از ثانیه جمعیت بالا، خود را به خیل جمعیت داخل حسینیه می رساند. چشمانم دنبال دختران نوجوانی است که بالا غرق در گریه بودند. می بینمشان که باز کنار هم نشسته و سعی می کنند نیم خیز بنشینند تا صورت آقا را از آن فاصله ببینند.
خداراشکر که گریه جای خود را به اشک شوق داده است. نمی دانم لازم است که به آنها هم یاداور شوم که «گاه هرچه سخت تر، شیرینتر»؟!
با وجود اینکه مچاله شدهام در یک فضا نیم در نیم متری و جا برای کوچکترین تکانخوردنی هم ندارم، اما باز دست از تلاش برنمی دارم. باید به خیلی چیزها دقت کنم و به حافظه بسپارمشان.
سرمشق حسینیه
مهمترین و جذابترینشان، کلام درج شده در قسمت جلویی حسینیه است. کلامی است از امیرالمومنین علی (ع).«گاهی دشمن نزدیک می شود تا غافلگیر کند، پس دوراندیش باش.»
ناخودآگاه با دیدن این جمله، یاد سخنرانی های اخیر حضرت آقا در دیدار با فرماندهان نیروی هوایی میافتم.
«ما در دهه ۹۰ نشستیم با آمریکا مذاکره کردیم، حدود دو سال یک معاهدهای هم تشکیل شد. البته آمریکا تنها نبود، چند تا کشور دیگر هم بودند، لکن محور آمریکا بود، عمدتاً آمریکا بود. دولت ما نشست مذاکره کرد -دولت آن روز – رفتند، آمدند، نشستند، برخاستند، مذاکره کردند، گفتوگو کردند، خندیدند، دست دادند، رفاقت کردند، همه کار کردند، یک معاهدهای تشکیل شد. در این معاهده طرف ایرانی خیلی هم سخاوت به خرج داد، خیلی امتیاز داد به طرف مقابل. اما همان معاهده را آمریکاییها عمل نکردند. همین شخصی که الان سر کار است (دونالد ترامپ)، معاهده را پاره کرد. گفت پاره میکند و کرد؛ عمل نکردند.»
شعر شهر غیرت
نوبت خواندن سرود دستهجمعی تبریزیها در محضر رهبری است. دیروز فکر میکردم که امروز فقط من عضو جدید گروه سرود خواهم بود. اما حالا همه تبریزیهای حاضر با عشق درونی خود، گروه سرود راه انداخته اند.
«از شهر غیرت/ما اهل تبریز/آمدیم آقا/از عشق لبریز/ای رهبر من/ آقای ایران/بر تو سلامم/ باد از دل و جان/به پای عهد هر ساله/ دوباره آمدیم اقا/ عجب شوقی ز دیدارت/ شده در در قلب ما بر پا»
در حین خواندن سرود، چشمهایم نیز بین جمعیت می گردد تا متوجه مهمانان خاص مراسم شوم. حضور رییس جمهور و پدر شهید آل هاشم، بیش از دیگران جذاب است برایم.
یاد داغ آذربایجان
نوبت به حجت الاسلام والمسلمین احمد مطهری اصل، نماینده ولی فقیه در آذربایجانشرقی می رسد که پشت تریبون قرار بگیرد. تنها میتوانم کلیدواژههایی از سخنانش را به خاطر می سپارم. از حادثه جانکاه اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ و شهادت شهدای خدمت می گوید و داغ بزرگی که این سانحه برای مردم آذربایجان داشت. از غیرت مردم استان می گوید و کارهای که برای عمران، آبادانی و پیشرفت آذربایجانشرقی در حال انجام است. امام جمعه تبریز همچنین در سخنان خود با تاکید بر تمامیت ارضی ایرانزمین و همسایگان آن، مرز آذربایجان شرقی را مرز همدلی، دوستی، آرامش و مبتنی بر امنیت پایدار می داند.
سخن دوست
جمعیت حسینیه در هم فشرده شدهاند. ضرب المثل «جا برای سوزن انداختن نیست» دقیقا در همین موقعیت عینیت می یابد.
نوبت به سخنان ولی امر مسلمین میرسد. سکوت حسینیه را فرا گرفته است. ایشان در همان ابتدای امر یادی از شهید آل هاشم و شهید رحمتی میکنند؛ دو شهیدی که در دیدار سال قبل حضور داشتند. رهبر معظم انقلاب همچنین در ادامه حضور دکتر پزشکیان، رییس جمهور محترم در جمع حاضران را به اقتضای خوی مردمی ایشان عنوان میکنند.
ایشان در ادامه سخنانشان از آذربایجان و تبریز به عنوان سد مستحکم ایران در مقابل تعرض بیگانگان یاد کرده و اشارهای به جمله ای از ستارخان با مضمون «زیر هیچ بیرقی جز بیرق ابالفضل العباس نمیروم» دارند. وقتی این جملات را میگویند، گویی غیرت و غرور ملّی یکجا بر روح و تن حاضران دمیده می شود. این را به سادگی میتوان از چهرهها خواند.
رهبر معظم انقلاب همچنین در سخنان خود از تهدیدات سختافزاری و نرمافزاری دشمنان و از عدم کارسازی این تهدیدات در این کشور و در این ملت سخن میگویند.
توصیه مهم دیگر ایشان به همه رسانهها، صاحبان اندیشه و بیان و قلم، اصحاب هنر و دانش و آموزش و آحاد جوانان فعال در فضای مجازی است. افرادی که باید تمام توانشان را به کار گیرند تا شاهد دفاع موفق نرمافزاری ملت در مقابل طرحهای پیچیده دشمن باشیم.
صدای شعارها در بزنگاه فرمایشات ایشان، فضای سالن را پر کرده و فریاد مرگ بر اسرائیل، حسینیه را تکان می دهد.
چیزی مثل یک رویا
فرمایشات اقا تمام که میشود، مشت حاضران گره می شود در هم و شعار «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند»، اوج میگیرد. حالا دیدار تمام شده و در حال حرکت به سمت در خروجی هستیم.
زمانی که داشتیم وارد حسینیه میشدیم، همه یکسره شوق و انتظار بودند و حالا بیرون آمدنی، همه آکنده هستند از امید. سر راه، صحبتهای یکی از دختران جوان به دوستش جالب است برایم. «دیدن آقا از نزدیک، چیزی شبیه رویا بود»!
نظرات