خاطرات مهندس علیرضا سعیدی، دبیر جمعیت کاهش خطرات زلزله ایران از زلزله بم

خاطرات مهندس علیرضا سعیدی، دبیر جمعیت کاهش خطرات زلزله ایران از زلزله بم

http://www.bananews.ir/بنانیوز-پنجم دیماه ۱۳۸۲ ساعت ۵:۲۶ بامداد زلزله ای به شدت ۶٫۶ ریشتر شهر بم و مناطق اطراف آن را لرزاند و در عرض چند ثانیه ۲۶٬۲۷۱ قربانی، ۳۰ هزار مجروح و بیش از صدهزار نفر بی‌خانمان به جای گذاشت.

در هنگام بحران به غیر از دولت ،سازمان‌های مردم‌نهاد نیز عموماً حضور فعال داشته اند. از جمله  این تشکلهای مردمی می توان به جمعیت کاهش خطرات زلزله ایران و موج پیشرو اشاره کرد که همواره پای ثابت کمک رسانی در بحران و بلایای طبیعی کشور بوده اند.

در متن زیر بخشی از خاطرات و عکسهای مهندس علیرضا سعیدی، "دبیر جمعیت کاهش خطرات زلزله ایران و مدرس مدیریت بحران" از زلزله بم منتشر شده است:

 اجساد را کنار هم دیگر می چیدیم و با چند تا پتو و شاخه نخل علامتی میگذاشتیم که خانواده هایی را که از یک خانه پیدا کرده بودیم را از یکدیگر جدا کنیم !

امروز که به عکسهایی که انداخته ام نگاه میکنم تعجب میکنم از آنهمه طاقت ! نمیدانم چگونه بود که اشک چشمهای همه خشک شده بود !

روحانیونی که از قم روز سوم رسیدند کار تدفین را سرعت بخشیدن آب نبود و تیمم بدل از غسل تنها راه نجات بود.

اجساد را درپتو ها میگذاشتیم و به بهشت زهرای شهر بم می آوردیم،اجساد از پتو ها بیرون آورده می شدند و تیمم داده می شدند و کفن می شدند تازه این اجساد خوش اقبالی بودند که کفن و مراسم تدفینی داشتند یک شاخه نخل یا یک پتو می شد نشانه ای برای پیدا کردن جایی که عزیزانشان را بدل خاک سپرده بودند روز های تلخی بود دیواری آجری خانواده ای را از زنی تنها که صاحبی نداشت جدا میکرد.

 

{jathumbnail off}

http://www.bananews.ir/

زنی تنها،مادری تنها،خواهری تنها،دختری تنها،اولین تابستان بود و هنوز تعداد زیادی از زلزله زده ها در زیر چادر زندگی میکردند،چادرهایی که در اردوگاه های فاقد برق و آب هنوز پذیرای مهمانان خود بودند آنهم اغلب بدون کولر در گرمای ۴۰ درجه به بالا با خانواده ای روبرو شدم که کودک کوچکش اسهال خونی داشت مادر خانواده میگفت که از ترس دوپشت و سه پشت ها که دخترانش را می برند نمی رود بیمارستان تا کودکش را نشان دهد منظور از دو پشت و سه پشت موتورسوارهای دو ترک و سه ترک بودند.

هنوز امنیت در سطح شهر بطور کامل تامین نشده بود مرد نداشتن تنها مردشان کودکی ده دوازده ساله بود دو دختر پانزده شانزده ساله داشت که زمینگیرش کرده بودند نه میتوانست برود دنبال گرفتن امکانات دولتی نه انها را میتوانست آن روزها سخت گذشت سخت و برای من هر عکس هزار خاطره است و هزار درد .

http://www.bananews.ir/

شب سوم در بم با یک آواره روبرو شدم ! سرباز بود نه اینکه از خودش حرفی بزنه ، از لباس سربازی خاکی اون معلوم بود، اومد نشست کنار چادر حرفی هم نزد ! تو دستش یک عروسک مثل جاسویچی بودو اون محو حرکت پاندولی اون شده بود . حالش را که پرسیدم ، نگاهی مات به من کرد و بلند شد بره ، حرکتش بقدری برام آشنا بود که لحظه ای شک نکردم که با یک آواره روبرو هستم ! یک اواره فقط با خودش حرف میزنه ، اونهم توی ذهنش و اگر با فضولی روبرو بشه که بخواد باب حرف را باز کنه فرار میکنه ! بدون حتی یک کلمه !

داد زدم برات شام نگه داشتم بیا بخور بعد برو ! میذارم اینجا هر وقت خواستی برگرد بخور! من هم دیگه ازت سئوال نمیکنم ! اما اون دیگه دور شده بود و آرام توسیاهی بیابون حل میشد !

گفتم که ، من آواره ها را خوب میشناسم ، میدونستم اون بر میگرده اما وقتی من نباشم ! مثل یک نسیم
اونهم اومد ، قوطی کنسرو رو بر داشت و با نون خورد بعد هم پتویی را که کنار غذا گذاشته بودم را برداشت و رفت .

میدونستم وقتی گشنه اش بشه بر میگرده قانون آواره ، اینه گرسنگی و تشنگی نقطه ضعف اونه !

اما بر نگشت روز بعد تا شب منتظرش بودم ، هر بار که به کمپ بر میگشتم ، چشم میچرخوندم دنبال اون ، اما نیامد تا فردای روز بعد که داشتم توزیع شیر خشک میکردم دیدمش ، روبروی یک خونه که با خاک یکسان شده بود نشسته بود و خیره به اون نگاه میکرد.

از تمامی خانواده اش تنها اون مانده بود . پسر بزرگ خانواده که اومده بود مرخصی واحتمالا اون عرسک هم یه سوغاتی بود !

http://www.bananews.ir/

به من ندادی ، دخترک زل زده بود تو چشمای من و دستش را صاف گرفته بود تو صورتم ، سعی کردم دوباره بچه ها را بشمرم ببینم چرا کم آوردم ! من که دوازده قسمت کرده بودم، هر شکلات رامتین را چهار قسمت که به ازای سه شکلات باقیمانده از سه روز گذشته میشد : سه چهار تا دوازده تا !

اما به هر حال یکی کم بود و اون یکی هم مال یه دختر سه ساله بود که هم پدر و هم مادرشو سه روز قبل از دست داده بود و ما بعد از سه روز تازه پیداش کرده بودیم! (سید مجید پیداش کرده بود به همراه سه خواهر و برادر کوچیک و بزرگترش که کنج یه خونه مخروبه سه روز تنها مانده بودند ) داشتم آب میشدم از خجالت ، از ناراحتی کم بود بزنم زیر گریه ، که صدای داداش هفت ساله اون مرا بخودم آورد ، بیا شکلات منو بخور ، دختره خندید و اون یکی دستش رو که من به تا اون لحظه بهش توجه نکرده بودم را از پشتش آورد جلو و تکه کوچک شکلات رامتینی را که کاکائویش در میان انگشتان ظریفش آب شده بود را گذاشت دهنش و بعد شکلات برادر هفت ساله اش را ، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم که ضربه آخر هم فرود آمد ، پسرک دست دخترک را گرفت و شکلاتهایی را که آب شده بود را با لذتی عجیب از میان انگشتان دخترک لیسید !

مرد که پیکر کودکی له شده در زیر آوار را در آغوش داشت ملتمسانه فریاد میزد بیمارستان از کدوم طرفه ، این بچه هنوز زنده است ، داره میمیره ، به سویش دویدند و کودک را در خودروی عبوری که چند لحظه قبل تازه وارد شهر شده بود نهادند . راننده سراسیمه ، سر از پنجره بیرون کرد و گفت کجا ببرمش ، اینجا نزدیکترین بیمارستان کجاست ، به هلال احمر ببر ، نه به بیمارستان صحرایی ......، از اونطرفه میری تا ته خیابان میپیچی اول سمت راست بعد سمت چپ و بعد راست.

http://www.bananews.ir/

ماشین بسرعت باد حرکت کرد و ما با نگاه آنرا تا ته خیابان که پرواز میکرد بدرقه کردیم ، اما ، راننده که غریب شهر بود ، اول پیچید به چپ و ناگهان مردی که آدرس داده بود فریاد کشید سمت راست ، سمت راست ، سمت راست و ناخوداگاه بر زمین نشست و سرش را در بین دستانش گرفت .

در شهری که تابلوهای راهنمایش هم با شهر غریبه اند ، غریبه ای عاشق چگونه میتواند جهت بیمارستانی را از قبرستان تمییز دهد.

بعد زلزله بم در یک جلسه پرسش و پاسخ با جناب سعیدی کیا که آن زمان ریاست بنیاد مسکن را بر عهده داشتند آشنا شدیم البته ما به عنوان منتقد در دانشگاه تهران چند انتقاد تند و تیز داشتیم که مستند به چندین عکس بود عکسهایی که بنده گرفته بودم و موضوع آن بازسازی منازل تخریب شده در روستاهای بم بود که بر عهده مستقیم بنیاد بود . آری آشنایی من با مهندس سعیدی کیا از آن جلسه آغاز شد مهندسی که عجیب صبور بود و با ما بسیار منصف !

آن روز جالب آن بود که وقتی مستندات را تحویل دادیم و جناب مهندس سعیدی کیا دیدند گفتند که موضوع را پیگیری می کنند و از ما هم دعوت کردند که همدیگر را در بم ببینیم.

از آن تاریخ بنده بارها و بارها با مهندس سعیدی کیا ملاقات داشتم و نامه رسان کودکانی بودم که پدر و مادری نداشتند. مهندس چندین بار محبت کردند و چندین کار را در تسریع آن اقدام نمودند به طور مثال آسفالت کردن حیاط یک مرکز را که بخاطر خاکی بودن موجب آلودگی چشمان کودکان شده بود را در کوران کارهای اجرایی تلنبار شده بازسازی جلو انداختند.

تا آنکه یک بار که بازدیدی از مرکز نگهداری از کودکان مشیز داشتم متوجه شدم مرکز بخاری ندارد و با شروع فصل زمستان تعدادی از کودکان شدیدا سرما خوردن ! یادم هست که ایشان به همراه نمایندگان مجلس که برای بازدید از بم آمده بودند را در مرکز مشاوران که تازه ساخته شده بود ملاقات کردم با آنکه سرشان شلوغ بود و محافظان کم لطفی می کردند وقت گذاشتند و دستوری مکتوب دادند که بخاری های برقی را برای مرکز همان شب تحویل من بدهند.

نامه را که نوشتند به خنده گفتم مهندس شما که امشب راهی تهرانید شما که نباشید من را تو سایت بنیاد هم راه نمی دهند چه برسد به تحویل بخاری و راست گفتم آنشب راهم ندادند و فردا هم که رفتم آنقدر سر دواندند که بی خیال نامه مهندس شدم و پول را از جایی دیگر تهیه کردم و بخاری ها را خریدم.

شرح واقعه روی داده را در کنار دستخط ایشان در همان نامه نوشتم دادم دبیرخانه بنیاد که شاید بدستش برسد هفته بعد همدیگر را در هواپیمایی که به تهران می آمدیم دیدیم نامه مرا از جیب در آورد و گفت تمام این هفته به یادت بودم دنبالت هم فرستادم اما پیدات نکردم گفتم که دیگر نیازی نیست بخاری ها را خریدم

بابت برخوردی که با من شده بود بسیار ناراحت شده بودند برای آنکه از دلش در بیاورم نامه ای که همان روز بازگشت یکی از کودکان دانش آموز بابت آسفالت کردن حیاط یک مدرسه که من دو ماه مراحل اداریش را پیگیریهای کرده بودم و دستورش را مهندس سعیدی کیا به من هدیه داده بود را هدیه کردم به ایشان اشتباه نکنم مهمترین جمله آن نامه این بود:

پدر عزیزم متشکرم.

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

http://www.bananews.ir/

جمعیت کاهش خطرات زلزله ایران 

موج پیشرو

    نظرات