طبيغت گذراني به شيوه سهراب در روز طبيعت
روز طبيعت در خانه ها و بازخواني برخي چكامه هاي طبيعت گرايانه سهراب سپهري
نبض گلها را ميگيرم .
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
.
من نديدم بيدي، سايهاش را بفروشد به
زمين
.
رايگان ميبخشد، نارون شاخه خود را به
كلاغ
.
هر كجا برگي هست، شور من ميشكفد
.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در
سَيَلان بودن
.
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
.
مثل يك گلدان ميدهم گوش به موسيقي
روييدن
.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم
.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم
.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كششهاي
بلند ابدي
.
تا بخواهي خورشيد، تا بخواهي پيوند، تا
بخواهي تكثير
.
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم
.
من نميخندم اگر بادكنك ميتركد
.
و نميخندم اگر فلسفهاي ، ماه را نصف
كند
.
من صداي پر بلدرچين را ميشناسم،
رنگهاي شكم هوبره را، اثر پاي بزكوهي
را
.
خوب ميدانم ريواس كجا ميرويد،
سار كي ميآيد، كبك كي ميخواند، باز كي
ميميرد،
زندگي رسم خوشايندي است
.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق
.
زندگي چيزي نيست، كه لب طاقچه عادت از
ياد من و تو برود
.
زندگي جذبه دستي است كه ميچيند
.
زندگي نوبر انجير سياه، در دهان گس
تابستان است
.
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است
.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر
دارد
.
…….
زندگي گل به «توان» ابديت،
زندگي «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگي «هندسه» ساده و يكسان نفسهاست
.
هر كجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است
.
چه اهميت دارد
گاه اگر ميرويند
قارچهاي غربت؟
من نميدانم
كه چرا ميگويند: اسب حيوان نجيبي است،
كبوتر زيباست
.
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
.
چشمها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
.
واژهها را بايد شست
.
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران
باشد
.
چترها را بايد بست
.
زير باران بايد رفت
.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد
.
با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت
.
دوست را زير باران بايد ديد
.
عشق را، زير باران بايد جست
.
زير باران بايد بازي كرد
.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد،
نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه «اكنون» است
.
رختها را بكنيم
:
آب در يك قدمي است
.
روشني را بچشيم
.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو
را
.
گرمي لانه ي لك لك را ادراك كنيم
.
روي قانون چمن پا نگذاريم
.
در موستان گره ذائقه را باز كنيم
.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد
.
و نگوييم كه شب چيز بدي است
.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش
باغ
.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز
.
صبحها نان و پنيرك بخوريم
.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام
.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت
.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نميآيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
.
و كتابي كه در آن ياختهها بي بعدند
.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
.
و بدانيم اگر كرم نبود، زندگي چيزي كم
داشت
.
و اگر خنج نبود، لطمه ميخورد به قانون
درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي ميگشت
.
و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز
دگرگون مي شد
.
و بدانيم كه پيش از مرجان، خلائي بود در
انديشه درياها
.
و نپرسيم كجائيم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را
.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست؟
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي ، چه
شبي داشتهاند
.
پشت سر نيست فضايي زنده،
پشت سر مرغ نميخواند
.
پشت سر باد نميآيد
.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
.
پشت سر روي همه فرفرهها خاك نشسته است
.
پشت سر خستگي تاريخ است
.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون
ميريزد
.
لب دريا برويم
.
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوات را از آب
.
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
.
(
ديدهام گاهي در تب، ماه ميآيد پايين،
ميرسد دست به سقف ملكوت
.
ديدهام ، سهره بهتر ميخواند
.
گاهي زخمي كه به پا داشتهام
زير و بمهاي زمين را به من آموخته است
.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند
برابر شده است
.
و فزونتر شده است، قطر نارنج ، شعاع
فانوس
ساده باشيم چه در باجه يك بانك، چه در
زير درخت
.
كار ما نيست شناسايي «راز» گل سرخ،
كار ما شايد اين است
كه در «افسون» گل سرخ شناور باشيم
.
پشت دانايي اردو بزنيم
.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان
برويم
.
صبحها وقتي خورشيد، در ميآيد متولد
بشويم
.
هيجانها را پرواز دهيم
.
روي ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم
بزنيم
.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي «هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين
بگذاريم
.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان
.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز
كنيم
.
كار ما شايد اين است
.
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
.
سهراب سپهري
لینک اصل خبر در سایت اداره کل حفاظت محیط زیست استان اصفهان
نظرات